ما را بجز خیالت، فکری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد
کی شبروان کویت آرند ره به سویت
عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد
این که با خود می کشم هر سو، نپنداری تن است
گورِ گردان است و درآن آرزوهای من است!
آتش سردم که دارم جلوه ها در تیرگی
چون غزالان در سیاهی دیدگانم روشن است
مرو که درد مرا با نگاه، چاره کنی
بخند تا که شبم را پر از ستاره کنی
تبسّم تو دلم را ستاره باران کرد
رسم به ماه، اگر خندهی دوباره کنی
به دانه دانهی اشکم نگاه کن ای ماه
که از ستاره فزون است اگر شماره کنی
به عشق، در برت آیم اگر اجازه دهی
به شوق، جان بسپارم اگر اشاره کنی
عقیقِ بوسه به لبهای من، نگینِ وفاست
نهم به لالهی گوشت که گوشواره کنی
شاعر: مهدی سهیلیچه صدفها که به دریای وجود
سینههاشان ز گهر خالی بود!
ننگ نشناخته از بیهنری
شرم ناکرده از این بیگهری
سوی هر درگهشان روی نیاز
همه جا سینه گشایند به ناز...
زندگی-دشمن دیرینهی من-
چنگ انداخته در سینهی من
روز و شب با من دارد سر جنگ
هر نفس از صدف سینهی تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهرها... همه کوبیده به سنگ
شاعر: فریدون مشیری
دیگران را عیش و شادی گر چه در صحرا بود
عیش ما هر جا که یار آنجا بود آنجا بود
هست در سالی شبی ایام را یلدا ولیک
کس نشان ندهد که ماهی را دو شب یلدا بود
تنگ چشمان را نیاید روی زیبا در نظر
قیمت گوهر چه داند هر که نابینا بود
از نکو رویان هر آنچ آید ، نکو باشد ولی
یار زیبا گر وفاداری کند زیبا بود
این بوی بهاراست که از صحن چمن خاست
یا نکهت مشک است کز آهوی ختن خاست
انفاس بهشت است که آید به مشامم
یا بوی اویس است که از سوی قرن خاست
این سرو کدام است که در باغ روان شد
وین مرغ چه نام است که از طرف چمن خاست
بشنو سخنی راست که امروز در آفاق
هر فتنه که هست از قد آن سیم بدن خاست
سودای دل سوخته لاله سیراب
در فصل بهار از دم مشکین سمن خاست
تا چین سر زلف بتان شد وطن دل
عزم سفرش از گذر حب وطن خاست
آن فتنه که چون آهوی وحشی رمد از من
گویی ز پی صید دل خسته من خاست
هر چند که در شهر دل تنگ فراخ است
دل تنگی ام از دوری آن تنگ دهن خاست
عهدی است که آشفتگی خاطر خواجو
از زلف سراسیمه آن عهدشکن خاست
امشب تمام عاشقان رادست بسر کن
یک امشبی با من بمان بامن سحر کن
بشکن سر من کاسه ها و کوزه ها را
کج کن کلاه ،دستی بزن، مطرب خبر کن
گلهای شمعدانی همه شکل تو هستند
رنگین کمان را بر سر زلف تو بستند
تا طاق ابروی بت من تا به تا شد
دُردی کشان پیمانه هاشان را شکستند
یک چکه ماه افتاده بر یاد تو و وقت سحر.......
این خانه لبریز تو شد شیرین بیان حلوای تر...........
تو میر عشقی عاشقان بسیار داری
پیغمبری با جان عاشق کار داری
امشب تمام عاشقان رادست بسر کن
یک امشبی با من بمان بامن سحر کن
(محمد صالح اعلاء)
هرجا سخن از جلوه ی آن ماه پری بود
کارِ من سودازده ، دیوانه گری بود
پرواز به مرغان چمن خوش که درین دام
فریاد من از حسرت بی بال و پری بود
گر اینهمه وارسته و آزاد نبودم
چون سرو ، چرا بهره ی من بی ثمری بود
روزیکه ز عشق تو شدم بی خبر از خویش
دیدم که خبرها همه از بی خبری بود
بی تابش مهر رُخت ای ماه دل افروز
یاقوت صفت ، قسمت ما خون جگری بود
دردا ، که پرستاری بیمار غم عشق
شبها همه در عهده ی آه سحری بود