فریاد
خانه ام آتش گرفته ست، آتشی جان سوز.
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرش ها را، تارشان با پود.
من به هر سو می دوم گریان،
در لهیب آتش پر دود؛
وز میان خنده هایم، تلخ،
و خروش گریه ام، ناشاد،
از درون خسته ی سوزان،
می کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!
خانه ام آتش گرفته ست، آتش بی رحم.
همچنان می سوزد این آتش،
نقش هایی را که من بستم به خون دل،
بر سر و چشم در و دیوار،
در شب رسوای بی ساحل.
وای بر من، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری،
در دهان گود گلدان ها،
روز های سخت بیماری.
از فراز بام هاشان، شاد،
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب،
بر من آتش به جان، ناظر.
در پناه این مشبک شب.
من به هر سو می دوم، گریان از این بی داد.
می کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!
وای بر من، همچنان می سوزد این آتش
آن چه دارم یادگار و دفتر دیوان؛
و آنچه دارد منظر و ایوان.
من به دستان پر از تاول
ای طرف را می کنم خاموش،
وز لهیب آن، روم از هوش؛
ز آن دگر سو شعله بر خیزد، به گردش دود.
تا سحرگاهان، که می داند، که بود من شود نابود.
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر،
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر؛
وای، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب،
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر، بنیاد.
می کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!