خرسندی را به طبع در بند
می باش بدانچه هست خرسند
جز آدمیان هر آنچه هستند
بر شقه قانعی نشستند
خرسندی را به طبع در بند
می باش بدانچه هست خرسند
جز آدمیان هر آنچه هستند
بر شقه قانعی نشستند
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هر چند به نزد عامه این باشد زشت
سگ به ز من ار برم دگر نام بهشت
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده ی اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی ز کجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چند اصل بنا نهادی؟
فرمود؟4اصل
1-دانستم رزق مرا دیگری نمی خورد پس آرام شدم.
2-دانستم که خدا مرا می بیند پس حیا کردم.
3-دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد،پس تلاش کردم.
4-دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم.
اینکه دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفته ای تحویل دهی:
خواه با فرزندی خوب،خواه با باغچه ای سر سبز و خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی و
اینکه بدانی حتی فقط یک نفر با بودن تو ساده تر نفس کشیده است
یعنی تو موفق شده ای
هنوزم انتظار و انتظار است
هنوزم دل به سینه بیقرار است
هنوزم خواب می بینم به شبها
همان مردی که بر اسبی سوار است
همان مردی که آید جمعه روزی
و این پایان خوب انتظار است
دگر ای دوست مرا در حرمت محرم کن
رفتم از دست نگاهی به دل ما هم کن
یا بیا جانب قبله بکشان پای مرا
یا بر احوال دلم فکر کمی مرهم کن
دیگر این نوکرتان گریه کن سابق نیست
پای بر دیده نما چشم مرا زمزم کن
می رسد بوی تو اما خبری نیست ز تو
یوسفا چاره این شام پر از ماتم کن
کاش می شد که شبی خواب تورا میدیدم
دوستم داری اگر،قلب مرا محکم کن
همچنان مادرتان سوز و نوا دارم من
هوس یک سحر کرب و بلا دارم من
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من