باز هجر یار دامانم گرفت
باز دست غم گریبانم گرفت
چنگ در دامان وصلش میزدم
هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت
باز هجر یار دامانم گرفت
باز دست غم گریبانم گرفت
چنگ در دامان وصلش میزدم
هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت
مست خراب یابد هر لحظه در خرابات
گنجی که آن نیابد صد پیر در مناجات
خواهی که راهٔابی بیرنج بر سر گنج
میبیز هر سحرگاه خاک در خرابات
دیدی چو من خرابی افتاده در خرابات
فارغ شده ز مسجد وز لذت مباحات
از خانقاه رفته، در میکده نشسته
صد سجده کرده هر دم در پیش عزی ولات
ققنوس، مرغ خوشخوان، آوازه ی جهان
آواره مانده از وزش بادهای سرد
بر شاخ خیزران
بنشسته است فرد،
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ «تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
ما چون دو دریچه، روبه روی هم،
آگاه ز هر بگوی و مگوی هم.
هر روز سلام و پرسش و خنده،
هر روز قرار روز آینده.
خانه ام آتش گرفته ست، آتشی جان سوز.
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرش ها را، تارشان با پود.
من به هر سو می دوم گریان،
چون پوپکی که می رمد از زردی غروب
تا از دیار شب بگریزد به شهر روز،
خورشید هم گریخته است از دیار شب
اما پرش به خون شفق می خورد هنوز
پیکرتراش پیرم و با تیشه ی خیال
یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده ام
تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سیه خریده ام
از برون آمد صدای باغبان گفت کو ارباب کارش داشتم
از درون گفتم که این جایم بگو گفت هرجا هرچه باید کاشتم